ابزار رایگان وبلاگ

ابزار وبلاگ

کد آهنگ

لحظه ای درنگ 3
نسیم خوش دانش
درمسیر کمال چراغ دانش روشن کننده راهتان باد
نگارش در تاريخ دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, توسط محسن پرزلف قمصری

بصیر مطلق

مردی پسر کوچکی داشت. روزی به او گفت: پسرم امروز بیا تا به باغی از باغهای مردم برویم و اندکی میوه بچینیم. پسر خردسال همراهش حرکت کرد. به باغی وارد شدند و در پای درختی رسیدند. پدر به پسر گفت: همین جا منتظر باش و به اطراف اندکی بنگر تا کسی ما را نبیند! سپس خودش بر درخت رفت و مشغول چیدن میوه گردید. چند دقیقه ای که گذشت، پسر فریاد کشید: پدر یک نفر دارد ما را می بیند. پدر ترسان و با شتاب از درخت پایین آمد و پرسید: او که ما را می بیند کجاست؟ پسر هوشیار پاسخ داد: او خدایی است که همه را می بیند و بر همه آگاه است. پدر از این سخن فرزند خود شرمگین شد و برای همیشه از کار زشت خویش دست برداشت. 

*****************************************************************

ضعف یقین

«شاه شجاع» دختری داشت که پادشاهان کرمان او را می خواستند. سه روز مهلت خواست، و در آن سه روز، در مساجد می گشت تا درویشی را دید که نیکو نماز می کرد. شاه شجاع صبر کرد تا آن درویش از نماز فارغ شد. آنگاه گفت: «ای درویش، زن داری؟» درویش: «نه». گفت: «زنی قرآن خوان می خواهی؟» درویش: «مرا چنین زن که می دهد؟ که سه درم بیشتر ندارم».
شاه شجاع: «من دختر خود به تو می دهم. این سه درم که داری، یکی به نان ده، یکی به عطر. و عقد نکاح ببند». پس چنان کردند و همان شب، دختر به خانهء بخت فرستاد. دختر، چون در خانه درویش آمد، نانی خشک بر سر کوزه ای آب نهاده دید. گفت: «این نان چیست؟» درویش گفت: «از دیشب بازمانده بود، به جهت امشب گذاشتم». دختر قصد کرد که بیرون آید. درویش گفت: «می دانستم که دختر شاه، با من نتواند بود و تن در بی برگی من نخواهد داد».
دختر گفت: «ای جوان، من نه از بینوایی تو، که از ضعف یقین و ایمان تو، می روم. چرا که از دیشب، نانی باز نهاده ای و اعتماد به رزق فردا نداری. به جز این، عجب از پدر خود دارم که بیست سال مرا در خانه داشت و گفت تو را به پرهیزکاری خواهم داد و آنگاه مرا به کسی داد که آن کس، به روزی خود نیز، اعتماد بر خدای ندارد».
درویش گفت: «این گناه را عذری هست؟»
دختر گفت: «عذر آن است که در این خانه یا من باشم، یا نان خشک».

***************************************************************

شوخی با خلیفه

روزی بهلول پیاده از راه عبور میکرد، که ناگهان مرکب خلیفه با جلال و شکوه تمام نمایان گشت.
خلیفه که بهلول را کاملاً می شناخت، او را صدا زد و گفت: خیلی تعجب میکنم که چرا پیاده می روی، پس الاغت را چه کردی؟
بهلول فوراً جواب داد: یا حضرت خلیفه دو سه روز قبل الاغم عمرش را به شما بخشید...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: